نوشته اصلی توسط
بارانی
سلام خسته نباشید من25 سالمه وپنج ساله که ازدواج کردم یک ازدواج باصلاحدیدوتاییدخونواده بدون اشنایی قبلی وبدون احساس دوست داشتن. اوایل تامدت دوسالونیم مشکلات زیادی بعلت تفاوت فرهنگی زیادبینمون داشتیم والبته یه علت دیگشم توجه بیش ازحدهمسرم به خونواده وفامیلاییکه اونوفقط مواقعیکه باهاش کاردارن یادشون میاد اخه مادرخودش توبچگیش مرده وباباش زن گرفته بهرحال کم کم باایجادشناخت ازهم و گذشت وچشم پوشی های زیادمن وگاهیم اون دعواهامون کمترشد امامشکل اصلی من اینه که من درواقع اونودوست ندارم واین درصورتیه که من به عشق اعتقاددارم وداشتم وعشق واقعی روهم تجربه کردم امااون میگه عشق مال توفیلماس ودروغه. من ادم خیلی حساسیم وازهمسرم رفتارای رمانتیک وتوجه میخام ولی اون اصلابلدنیس خلاصه این اخلاقاوخیلی اخلاقای دیگش باعث شدمن کم کم ازش سردبشم تاجاییکه الان فقط بهش عادت کردم ودوستداشتنی درحدیکه برای زندگی مشترک نیازه وجودنداره البته اون منودوسداره وخیلی کارابرام میکنه وخیلی به حرفام گوش میده وخاسته من براش مهمه ولی نه اونجوریکه خلادرونی منوپرکنه حالامن درعذابم کم اوردم تواین زندگی همیشه بارزندگی رودوش خودم بوده اون کلاادم بیخیالیه ومیگه هرچه باداباد امامن برام همه چی مهمه وهمیشه ازخودشوخودمو زندگیمون تنهایی دفاع میکنم اون زبون نه گفتن به دیگران یادفاع ازخودشومنونداره من خستم وکم اوردم وعشق میخام. لطفابگین چیکارکنم؟